محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

چه قدر بیرون رفتن خوبه!

بابایی از سرکار اومده بود و خونه انا اینا بودیم جونم:-*خیلی خوشحال بودی که با هم هستیم نفسم:-*خاله زهرا می خواست بره بیرون تا برای عمو مجتبی گل و شیرینی بخره چون اون شب از کربلا می امد.بابابزرگ می خواست همراهش بره.می خواستی همراهشون بری جونم:-*لباست رو پوشیدی و همراهشون رفتی.بعدا خاله زهرا برام تعریف کرد که چه قدر خوشحال بودی که رفتی بیرون.مردم رو نگاه می کردی و بهشون خنده تحویل می دادی میوه دلم:-*خاله زهرا می گفت مردم هم خیلی مشعوف می شدند که یه بچه ی جیگر مثل شما بهشون لبخند می زنه:-)قربونت برم دلبندم:-*بادوم خونه,پسته ی خندون,چه قدر شیرینی قند توی قندون:-*
30 آذر 1393

کی به کیه!

اون روز رفته بودیم خونه ی خاله زهرا.عمو مجتبی رفته بود برای مراسم اربعین کربلا.مرغ های خاله زهرا سردشون بود ,رفتیم که بیاریمشون توی خونه تا سردشون نشه.غذا هم نخورده بودند و کلی گرسنه بودند.باهم رفتیم بهشون غذا دادیم.با چشم های قشنگت نگاه می کردی.برات جالب بود که کوچولو بودند و تکون می خوردند و صدا از خودشون در میاوردند.چشم های کوچولویت را از رویشان برنمی داشتی نفسم:-*وقتی غذاشون رو خوردند ,رفتیم خودمون غذا بخوریم.بعد از غذا ,خوابت گرفت.بغلم گرفتم و خوابیدی.چند دقیقه خوابیدی,تلفن خاله زهرا زنگ زد.خاله زهرا توی اتاق بود و جواب تلفن اش رو داد.از صدایش بیدار شدی میوه ی دلم:-*خاله زهرا صدات کرد.خندیدی و زل زده بودی به صورت من عشقم:-*منم خندیدم ما...
30 آذر 1393

امتحان بابایی

وقتی این روزها بهت نگاه می کنم جونم ,انگار یه اقاپسر باهوش و بازیگوش می بینم.یه اقا پسر کنجکاو که می خواد از همه چیزهای دور و برش که با چشم های قشنگش می بینه,سر در بیاره.یا بگیره توی دست های کوچولویش و بالا و پایینش کنه.قربونت برم مامانی,چند روزه اومدیم خونه انا تا بابایی امتحانش را بده.اخه با هم که توی خونه بودیم,بابایی توی هر اتاقی می رفت دنبالش می رفتی و دستت رو می گرفتی به میز زیردست بابایی و می ایستادی و برگه ها و جزوه هایش رو بهم می ریختی.بابایی هم می گرفتت بغلت و انگار یادش می رفت که امتحان داره.یا از دور بابایی رو نگاه می کردی و ذوق می کردی و می گفتی اییییییه و با سرعت دست و پای قشنگت رو تکون تکون می دادی و چهاردست و پا می رفتی سمت ب...
21 آذر 1393

نینی توی عکس بیا بازی کنیم

دیروز وقتی از خواب بیدار شدی و با چشم های قشنگت اینور و اونور رو دید می زدی تا همه چیز سرجای خودش باشه,انا تابلوی عکس خودت رو اورد جلوی چشم های نازت .گفت نینی.رو به عکست.گفت نینی رو ببین محمدصدرا.شما دست و پاهای نازت رو تندتند تکون می دادی تا بهش برسی.انگار خیلی دوستش داشتی.انا گذاشتش روی میز مبل.خودت رو رساندی پایین میز و دستت رو گذاشتی به پایه و با کمک من,بلند شدی و رسیدی به نینی توی عکس.می خندیدی و به عکس نگاه می کردی,برایش دست تکون می دادی و زل زده بودی به چشم هایش .به خیالت واقعا نینی بود و داشت نگاهت می کرد.دست کشیدی به صورتش.عجیب بود برات که چرا نمی تونستی لمسش کنی.خیلی جیگری عزیز دردونه مامانی:-*عکست کنار دیوار بود و وقتی بهت می...
4 آذر 1393

محمدصدرا نگو,پاندای کونگفوکار

امروز دو روزه که می تونی چهاردست و پا بری  دردونه مامانی:-*خیلی باحال می روی جونم:-*خیلی اروم ومتین.الکی هم خودتت رو توی زحمت نمی اندازی.باید یه هدفی داشته باشی تا انرژی خرجش کنی.امان از اون موقعی که بخواهی به یه چیزی که دلخواهت است,برسی.انقدر تلاش می کنی تا موفق بشی.حتی کارهایی که فبلا نمی تونستی انجام بدی توی اون لحظه شکوفا می شه عزیز مامانی:-*مثل اون صحنه از کارتون پاندای کونگفوکار که پاندا به خاطر غذا از در و دیوار بالا می رفت و تلاش می کرد تا به غذا برسه ولی  توی کونگفو نمی تونست اونها را انجام بده.خیلی جیگری عزیز دردونه مامانی:-*امشب انا داشت وایبرش رو چک می کرد,چهاردست و پا خودتت رو رساندی پایین پایش و دست کوچولویت را د...
4 آذر 1393

رویش سومین و چهارمین مروارید های سفید

دندون هایت قشنگ اند.سفید و کوچولو و بامزه و البته بسیار تیز.مثل چاقو:-*وقتی می خندی,دندون های کوچولوت پیدا می شه.خیلی جیگری.:-*حالا دو روز که دندون های بالایی هم از زیر لثه بیرون زدند.دیگه بزرگ شدی رفت جونم:-*دندون های پایینی را با هرس روی لثه ی بالایی می زنی تا خارشش رفع بشی.قربونت برم نفسم.کی می شه همه دندون هایت در بیاد تا راحت بشی دلبندم.از دندون هات خیلی استفاده می کنی.مثلا دونه انار را وقتی بذارم توی دهنت,تا چند دقیقه با دندونت باهاش ور می ری و جلو و عقبش می کنی.خیلی بامزه است.اینو مادربزرگت کشف کرد.چند روز پیش زنگ زده بودند و از پشت گوشی قربون صدقه خودت و انارخوردنت می رفتند:-*خوش به حالت با این مادربزرگ مهربونت.قدرشون را بدون.مامان ه...
3 آذر 1393

داد نزنید دیگه,فقط فوتبال نگاه کنید

امروز ,یعنی دوم اذر ,بازی داربی بود.استقلال و پرسپولیس.دایی جون از سرکار اومد خونه.گفت اعصابم خورد شد.دقیقه اخر نیمه اول ,استقلال یه گل زد.من گفتم,یادمون رفته بود که امروز بازی بوده=-Oدایی جون یه شیرجه زد و تلویزیون را روشن کرد.شما هم تازه میوه و بستنی ات رو خورده بودی و دنبال بازی بودی.دایی جون یه مقدار غذا برد تا بخوره,منم داشتم بندینک شلوار شما پسر جیگرم رو می بافتم.شما هم سر اسباب بازی هایت نشسته بودی.نزدیک دایی جون.یه دفعه یه موقعیت گل برای پرسپولیس,تیم محبوب دایی جون,شکل گرفت.دایی جون خیلی بلند گفت بزن دیگه.شما با چشم های قشنگت زل زده بودی بهش.تعجب می کردی که قبلا وقتی تلویزیون می دیدند دیگه داد نمی زدند=-Oمیخ دایی جون شده بودی.یه دفعه...
3 آذر 1393

عکس های پسر خوش تیپه

امشب دایی جون رفت عکس های شما میوه دلم رو گرفت.وای کخ چه قدر قشنگ شده بود جونم.هم شما خیلی عسلی ,هم خانم عکاس خیلی کاردرست بودند.تلفیق این دو تا شده یه سری عکس های خوشگل مشکیل.دست دوست جون بابابزرگ درد نکنه.مثل این مدل های لباس نشستی با اون لباس های خوشگلت.خیلی هیجان انگیزه.خیلی جیگری نفسم.مطمینم اگه بابایی عکس هایت را ببینه,اونم همین نظر رو داشته باشه.انشا... همیشه سلامت باشی زندگی من:-*این عکس هایت برای بزرگ سالی ات خیلی باحاله.فکر کن  بچه هات بعدا این عکس ها رو ببینند.اونا را ولش کن:-Pخودم خیلیدوستشون دارم.می خواهم بشینم و چند دقیقه همینطور نگاهشون کنم:-*خیلی نفسی و خوش تیپ و خوش ژست دلبندم:-*خدای مهربون ,شما را برای ما حفظ کنه:-* ...
3 آذر 1393
1