چه قدر بیرون رفتن خوبه!
بابایی از سرکار اومده بود و خونه انا اینا بودیم جونم:-*خیلی خوشحال بودی که با هم هستیم نفسم:-*خاله زهرا می خواست بره بیرون تا برای عمو مجتبی گل و شیرینی بخره چون اون شب از کربلا می امد.بابابزرگ می خواست همراهش بره.می خواستی همراهشون بری جونم:-*لباست رو پوشیدی و همراهشون رفتی.بعدا خاله زهرا برام تعریف کرد که چه قدر خوشحال بودی که رفتی بیرون.مردم رو نگاه می کردی و بهشون خنده تحویل می دادی میوه دلم:-*خاله زهرا می گفت مردم هم خیلی مشعوف می شدند که یه بچه ی جیگر مثل شما بهشون لبخند می زنه:-)قربونت برم دلبندم:-*بادوم خونه,پسته ی خندون,چه قدر شیرینی قند توی قندون:-*
نویسنده :
حانی مون
20:18